برشی از زندگی

درس‌‎ها و نصیحت‌ها

نصیحت اول:

دبیرستانی که بودم برای خاله‌ی کوچکم پشت تلفن متنی را میخواندم که در وصف .مرد ایده‌آلم نوشته بودم.

مردی که زیاد کتاب میخواند، فلسفه میدانست و عاشق سینما بود. (هرچند که اکنون مرد ایده‌آلم کسی است که حتی از یک کیلومتری فلسفه عبور نکند. :))

خاله‌‌ی کوچکم بعد از شنیدن متن یک جمله‌ی طلایی گفت که هنوز به یاد دارم. او گفت: تو در کنار کسی قرار میگیری که شبیه تو باشد. تو چقدر شبیه مرد ایده‌الت هستی؟ گفتم: خیلی کم! او شبیه به کسی است که من میخواهم شبیهش بشوم. اصلا برای این انتخابش کرده‌ام که با همنشینی با او شبیهش شوم.

خاله گفت: اگر میخواهی به دستش بیاوری شبیهش بشو.

و این بهترین نصیحتی بود که تا کنون شنیده ام. شاید همین نصیحت سبب شد بیشتر کتاب بخوانم، رشته‌ام را تغییر بدهم و دانشگاه خوب جزو ارزش‌های اولم شود.

نصیحت دوم:

پسرخاله‌ام حسین بعد از قبولیم در دانشگاه به من گفت: حواست به آدمهایی که با آنها رفت و آمد میکنی، به فیلم‌هایی که میبینی، کتابهایی که

.میخوانی و کارهایی که میکنی باشد که آینده‌ی تو شبیه به مجموعه‌ای از اینها میشود

 

یادآوری این نصیحت‌ها برای اینروزهایم لازم بود!

شاید به کار شما هم بیاید.

 

۲۵ خرداد ۰۰ ، ۱۱:۴۸ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
*_*

چرت گویی

کافیه که از کسی خوشم نیاد، کافیه حرفی برای گفتن نداشته باشم اونوقته که یه مشت چرت و پرت تحویل میدم.

سر میز ناهار با همکارا نشسته بودیم و وسط بحث میانگین سنی کارکنان شرکت بودیم که دهن وا کردم و بدون یه ذره فکر گفتم چقدر دوست دارم 50 سالگی بمیرم.

حقیقتا چرت گفتم چرت خالص. اصلا همچین آرزویی ندارم.

این چرت گویی هام داره عذابم میده خیلی عذابم میده.

دلم میخواد با هیچ کسی حرف نزنم تا متوجه این احمق درونم نشه.

۲۳ خرداد ۰۰ ، ۱۴:۵۰ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
*_*

دین!

به سقف اتاق خیره شدم کنارم کتاب امت و امامت شریعتیه، روی میز لپ‌تاپ روشنه.

روی تخت دراز کشیدم به صفحه لپ‌تاپ ‌و چهره‌ی محدثی نگاه میکنم.

امروز جلسه اول جامعه‌شناسی دین مدرسه جیوگی رو دیدم.

محدثی خیلی خلاصه گفت اگه جنم این رو نداری حرف مخالف عقیده‌ات رو بشنوی، اگه جنم این رو نداری یه روز با این روبه‌رو بشی که دین کارکرد منفی هم داره، برو کشکت رو بساب. (البته این الان بیان ذهن مشوشه منه)

به سقف اتاق خیره شدم و دارم به این فکر میکنم که من جنم این رو دارم برم سمت جامعه‌شناسی دین یا نه...

ترس اینکه اگه یه روز به چیزهایی رسیدم که مخالف دینداری بود جرئت این رو دارم اعلامش کنم یا ته قلبم این ترس رو دارم که نکنه اشتباه کنم و بقیه هم به خاطر اشتباه من اشتباه کنن و برم جهنم :)

۰۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۱:۰۴ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
*_*

بخش کوتاه زندگیم نباش

سرم درد میکند.

سرم خیلی درد میکند.

دیشب شب خوبی برایم نبود. چندوقتی است که دوستی مجازی پیدا کرده‌ام.

صحبت کردن با اون حالم را خوب میکند، خیلی خوب!

اما دیشب او آگاهانه یا ناآگاهانه چیزی را که از آن خیلی میترسیدم به رویم آورد.

نمیدانم دقیقا منظورش همین بود یا من چون اینروزها دغدغه‌ام نبودش شده این را برداشت کردم ک گفت: اگر یک روز نبودم به خاطراتمون برنگرد و خاطرات جذابتری بساز.

این نقل به مضمون حرفش بود.

سرم درد میکند که ما فقط بخشی از زندگی کوتاه همدیگر خواهیم بود.

۰۷ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۲:۳۲ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
*_*

حس عذاب وجدان دارد خفه‌ام میکند

حس عذاب وجدان یقه‌ام را سخت چسبیده است.

احساس گناه میکنم اما در عین حال خودم را متهمی میدانم که معتقد است جبر زمانه او را به چنین عمل نابخشودنی‌ای هدایت کرده است.

چیزی درون قلبم میگوید پا را از این فراتر نگذار اما ندای دیگری هم هست که میگوید نه نه ادامه بده درست میشود...

میخواهم جلو بروم و اگر دیدم درست نشد و کار به جای باریک کشید فورا برگردم.

۰۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۰:۴۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
*_*

گفتن یا نگفتن؟!

در حال حاضر چیزهایی میدانم که بهتر بود ندانم.

دودوتا چهارتا میکنم که واقعیت را به مادر بگویم یا نه؛ گفتنش دلواپسیست برایش، نگفتنش هم نیز.

میدانی احساس میکنم برای منی که از دار دنیا فقط مامان و بابا برایم مهمند و از آن دسته از جوانان نیستم که بگویم بیخیال برم بگردم برای خودم گاهی همه‌چیز دشوار است.

هروقت مامان بابا درد میکشند من دوبرابر درد میکشم.

حالا‌ گوشی را در دست گرفته‌ام و در حالیکه برای شما مینویسم به مامان و بابا خیره شدم :)

به اینکه به او حقیقت را بگویم یا نه...

اگر نگویم بد است اگر بگویم بدتر شاید :)

۰۱ فروردين ۰۰ ، ۱۵:۳۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
*_*

امسال نباید از عمرمان حساب شود!

"عاشقانه نیست" علیرضا قربانی رو پلی کردم.

وقتی به هم ریختم باید هندزفری رو بذارم توو گوشم تا از پرحرفی‌های احتمالی که ناشی از حال بدمه و اکثرا هم حرف‌های بیهوده‌ایه که به احتمال 90% بعد از گفتنشون پشیمون میشم، جلوگیری کنم. (الان توو شرکتم و بهتره فکر نکنن که من خیلی خولم، هرچند تا الان هم ممکنه حدس زده باشن)

بگذریم، باید بگم آدم‌ها واقعا ناچارن... خیلی ناچار.

سالی که داریم آخرین روزهاش رو میگذرونیم سال سختی برای من بود؛ نمیتونم و نمیخوام که انکارش کنم.

آدمی هم که سختی زیادی رو تحمل کرده باشه ممکنه منطقی فکر نکنه و به سمت هر چیزی که حالش رو خوب کنه گرایش پیدا کنه.

میدونم مهم درست تصمیم گرفتن توو همین لحظاته اما لطفا دست از نصیحت من بردارید... فقط برام دعا کنید.

دعا کنید، کاری که اینروزها خیلی برای خودم میکنم از خدا میخوام توو این شرایط روحیم تصمیم خیلی اشتباهی نگیرم.

همبن!

۲۴ اسفند ۹۹ ، ۱۱:۱۸ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
*_*